آخرين رويا

الهه مشتاق
moshtagh@peimann.com

آخرين رويا


الهه مشتاق

روز شنبه، آقاي بهكام با يك‌ساعت و چهل و پنج دقيقه تأخير به محل كارش رسيد. اين اولين بار در تمام سال‌هاي كارش در اين اداره بود كه دير مي‌رسيد. نگاه دربان و حتي سلامش اين شكستن عادت سال‌ها را نشان مي‌داد. آقاي رئيس كل وقتي برگه مرخصي ساعتي آقاي بهكام را ديد، لبخندي زد و به منشي گفت كه به مرخصي احتياجي نيست.
آقاي بهكام هيچگاه در اتاق كارش تنها نبود. ميز او كه رييس دايره بود در بالاي اتاق قرار داشت و هميشه دو سه كارمند درست روبروي او نشسته بودند. امروز نگاه كارمندها همان نگاه دربان بود. كسي مسقيماً به چشم‌هاي آقاي بهكام نگاه نكرد. بقية مراسم مانند روزهاي قبل اجراء شد. يك سلام كوتاه از آقاي بهكام و سه پاسخ متين و محكم از طرف كارمندها، آقاي بهكام پشت ميزش نشست و بلافاصله در اتاق باز ‌شد كه آبدارچي چاي هرروز را امروز با دوساعت تأخير به آقاي بهكام تعارف كند.
روز شنبه بود و يكي از سه كارمند مي‌بايست گزارش اسنادي را كه قرار بود رسيدگي بشوند، ارائه بدهد. آقاي بهكام بايد او را صدا مي‌كرد. اما آقاي بهكام با آرامش پشت ميزش نشسته بود و چاي مي‌خورد و لبخند مي‌زد. او حتي اولين و مهمترين پرونده روي ميزش را كه هر روز شنبه از دفتر رئيس كل مي‌آمد باز نكرد. كارمندها زيرچشمي نگاه مي‌كردند و منتظر حادثه‌اي بودند. هرچند گمان نمي‌دادند كه حادثه خاصي اتقاق بيفتد. به احتمال قويتر حادثه قبلاً اتفاق افتاده بود و حالا بايد منتظر نتيجه‌اش مي‌نشستند.
ظهر در غذاخوري اداره آقاي بهكام سر ميز هميشگي حاضر نشد. او در اتاق و پشت ميزش همچنان نشسته بود و در حاليكه لبخند گنگي گوشه لب داشت، به نقطة نامعلومي نگاه مي‌كرد. پرونده‌ها هم همچنان دست نخورده روي ميز بودند. در دوردستها آقاي بهكام تصوير خاطراتي را مي‌ديد كه سالها سعي كرده بود آنها را نبيند يا به وقوعشان شك بكند. تصوير يك پنجره در آن سوي خيابان كه از پشت پرده‌هاي توري‌اش گاهي اندامي سايه‌وار پيدا مي‌شد. بيش از بيست سال از عمر اين تصوير گذشته بود اما همه چيز واضح و روشن ديده مي‌شد.
آقاي بهكام به ديدن اين پنجره عادت دارد. بيست سال جوانتر است. وقتي سر ساعت معمول از كار برمي‌گردد و مي‌خواهد روي مبل راحتي مخصوص خودش لم بدهد و شربتي كه همسرش آماده كرده است، نم نمك سربكشد، اين تصوير را مي‌بيند. از اينجا كه او نشسته است ديوار آپارتمان روبرو بخوبي پيداست. همان ديواري كه پنجره‌اي بزرگ آن را شكسته است و به دو بخش تقسيم كرده است. بچه‌ها در اتاقشان درس مي‌خوانند و خانه در سكوتي كه باب ميل آقاي بهكام است فرورفته است. همه مي‌دانند كه وقتي او در خانه است نبايد بلند حرف بزنند يا بازي‌هاي پر سر و صدا بكنند.
آقاي بهكام اين ساعت زندگي‌اش را خيلي دوست دارد. اين صندلي راحتي و شربتي كه مي‌نوشد و تصوير پنجره خانه روبرو كه از پس پرده‌هاي توري خانه خودش انگار در مهي رقيق فرورفته است، او همة اين‌ها را باهم دوست دارد. هوا كه تاريك شد در خانه مقابل چراغي روشن مي‌شود و آن وقت صاحب اندام از دور كم كم پيدا مي‌شود. ساية محوي است كه با رسيدن به پنجره، پشت پرده‌هاي توري هر دو خانه نمايان مي‌شود. همه‌اش چند لحظه بيشتر طول نمي‌كشد تا دست‌هاي نامرئي پرده‌هاي ضخيمتر را برروي ساية اندام بكشند. اين تقريباً هم‌زمان مي‌شود با كشيده شدن پرده‌هاي خانه خودش به دست همسرش: پنجرة خانه روبرو ناپديد مي‌شود و او هم ليوان خالي شربتش را به سوي همسرش دراز مي‌كند. امشب هم مي‌گذرد. درست مثل تمام شب‌هاي گذشته و تمام شب‌هايي كه بر آقاي بهكام ظرف بيست سال آينده خواهد گذشت.
حالا در دفتر كارش نشسته بود و اين خاطرات را به ياد مي‌آورد. تصاويري يك شكل مثل گردش يكنواخت عقربه‌هاي ساعت برروي صفحه، هرروز مثل هم بي هيچ تغييري. او احساس مي‌كرد از اين همه يكنواختي و بيرنگي لذت برده است. سال‌ها از پي هم گذشته بودند و آقاي بهكام حتي به فكرش هم نرسيده بود كه روزها و شب‌ها مي‌توانستند طور ديگري سپري شوند.
جمعه‌ها صبح زود بيدار مي‌شد و راديو را با صداي بلند روشن مي‌كرد تا بچه‌ها با جيغ و داد گوينده‌هاي برنامة صبح جمعه بيدار شوند. اين تنها برنامه‌اي بود كه شور و حال گوينده‌هايش با وجود تصنعي بودن رنگ و حال جمعه‌اي شاد را نويد مي‌داد و جمعه تنها روز هفته بود كه آقاي بهكام براي خودش و خانواده شاد بودن حتي به سبك گوينده‌هاي برنامة صبح جمعه را شديداً لازم مي‌دانست. همه چيز روز جمعه با روزهاي ديگر فرق داشت و تمام جمعه‌ها مثل هم بودند. ورزش در صبح به اتفاق بچه‌ها، كمك به نظافت خانه هرچند كه قبلاً در طي هفته همسرش همة كارها را به تنهايي انجام داده بود، و بعد غذاي ظهر جمعه كه هميشه طوري آماده مي‌شد كه با برداشته‌شدن سر ديگ در فضاي باز، هنوز گرم باشد. غذا خوردن در ظهر جمعه وظيفه‌اي بود كه بايد خارج از خانه به انجام مي‌رسيد حتي در روزهاي سرد زمستان. حالا او پشت ميز كارش نشسته بود و لبخند مي‌زد و به ياد مي‌آورد كه يك روز مزاحمتي بي‌موقع اين عادت را برهم زده بود.
آقاي بهكام شيشة جلو اتومبيل را پاك مي‌كند و همسرش مشغول چيدن غذا و لوازم ناهار در صندوق است. بچه‌ها آرام روي صندلي عقب نشسته‌اند. بوي پاييز مي‌آيد و بوي مدرسه‌. برگ‌هاي زرد چنار آسفالت خيابان را فرش كرده است. به زودي مدارس باز مي‌شوند و اين آخرين جمعه تعطيلات است. آقاي بهكام به اين‌ها فكر مي‌كند و به اينكه بهتر است امروز به كجا بروند. مي‌تواند راهش را كمي دور بكند و به خارج از شهر برود. كنار رود جاي خوبي است با اينكه هوا كمي سرد خواهد بود. نمي‌تواند فكرش را متمركز بكند. روي شيشه تصويري پيداست. زني كه به زحمت سبد سنگيني را حمل مي‌كند از دور مي‌آيد. بازتابش روي انحناء شيشه تصوير زني است با بدني تاب برداشته. آقاي بهكام به كارش ادامه مي‌دهد. حتي سعي مي‌كند ديگر اين تصوير را نبيند. اما همسرش زن را مي‌بيند:
«خانم اجازه بدهيد كمكتان كنيم.»
«راضي به زحمت شما نيستم. چيزي نيست خودم مي‌برمش.»
«چطوري مي‌خواهيد اين بار سنگين را از پله‌ها بالا ببريد. اجازه بفرماييد آقاي بهكام كمكتان مي‌كنند.»
«تشكر مي‌‌كنم اما احتياجي نيست. از اين سنگينترش را هم برده‌ام.»
تصوير زن تاب برداشته، از روي شيشه اتومبيل پاك مي‌شود. آقاي بهكام نگاه نمي‌كند، اما مي‌بيند كه زن به آپارتمان روبرو داخل شد و در را پشت سرش بست.
«شما چرا هيچي نگفتيد. زن بيچاره معلوم بود كه نمي‌تواند اين بار را به راحتي بالا ببرد. حداقل يك تعارف مي‌زديد.»
آن روز آقاي بهكام، برخلاف هميشه عصباني شده بود. چرا همسرش دخالت كرده بود؟ او چه مي‌فهميد كه كدام كار درست بود انجام بدهد و چه كاري غلط؟ اين را فقط خودش مي‌توانست بفهمد. مگر قبلاً هركاري كه انجام دادنش صلاح بود انجام نداده بود؟ خب حالا هم لابد صلاح نبوده است.
«كمك كردن به يك زن ضعيف و تنها صلاح نيست؟ پس چه چيزي صلاح است؟»
بحثشان خيلي تند نبود اما آقاي بهكام آرام و با خشونت دستور داد كه بچه‌ها از ماشين پياده شوند. برنامه تعطيل مي‌شود. به همين سادگي و اين جمعه بعد از سال‌ها آنها بايد ناهارشان را در خانه بخورند.
آن جمعه آقاي بهكام در خانه چكار كرده بود؟ كتاب خوانده بود، به داستان ظهر جمعه راديو گوش داده بود، بعد از ناهار يك چرتي هم زده بود. اما در تمام اين مدت نه برروي صندلي مخصوص خودش نشسته بود و نه به پنجره خانه مقابل نگاه كرده بود. او با همه قدرت از ديدن تصوير هرروزه خودداري كرده بود. دلش نمي‌خواست آن اندام سايه‌وار كه هميشه در پشت مه تورها گم و دست نيافتني بود با تصوير زن تاب برداشته برروي شيشة اتومبيل يكي بشود. مي‌ترسيد اگر اين دو تصوير يكي باشند او از آن پس، هرروز عصر كه از سر كار برمي‌گردد تصوير مخدوش را ببيند.
حوصله خودش بيشتر از همه سر رفته بود. بچه‌ها با دلخوري در اتاقشان مانده بودند. همسرش يك كلمه حرف با او نزده بود. غروب به صرافت افتاده بود كه خشونت بي‌دليل صبح را جبران كند. گفته بود كه اگر دوست دارند مي‌توانند شام بروند بيرون ساندويچ بخورند. براي بچه‌ها كه معمولا اجازه خوردن غذاي بيرون خانه را نداشتند پيشنهاد بسيار جذابي بود. اما اين‌بار همسرش بدخلقي كرده بود و گفته بود كه حوصله ندارد، آنها اگر دوست دارند بروند اما او مي‌خواهد غذاي فردا را آماده كند و اين برنامه هم لغو شده بود. آن وقت آقاي بهكام بي‌حوصله و بيكار روي مبلش نشسته بود و به پنجره نگاه كرده بود اما پنجرة هردو آپارتمان چند ساعتي بود كه با پرده‌هاي ضخيم كور شده بودند.
در اداره يكي از كارمندها كه تمام جسارتش را جمع كرده بود مقابل چهرة مات و خندان آقاي بهكام ظاهر شد كه با سرفة خفيفي حواسش را از خاطرات گذشته پرت كند:
«ببخشيد قربان! در مورد اين پرونده‌ها كاري هست كه بنده انجام بدهم.»
آقاي بهكام نگاهش را از دوردست‌ها صدا زد تا چشم‌هايش روي صورت كارمند خجالت زده بهوش بيايد. به روي خودش نياورد كه منظور واقعي كارمند را فهميده است، دستش را دراز كرد و تمام پرونده‌ها را از گوشه ميز برداشت و در دست كارمند گذاشت كه او بله برروي چشم گويان دور شود. با دور شدن كارمند تمام اتاق از نظر آقاي بهكام دور شد؛ انگار حتي تمام زندگي از او دور شد. فقط خودش ماند و رويايي كه با واقعيت زندگي فرسنگها فاصله داشت. روياي مخصوص آقاي بهكام، نديدني و دست نيافتني.
آقاي بهكام در بستر خوابيده است و خواب مي‌بيند. داستان خوابش را با سهل انگاري دنبال مي‌كند طوري‌كه حتي نفس‌هاي آرام همسرش را هم مي‌شنود. انگار فيلم غير جذابي را نگاه مي‌كند كه همزمان مي‌تواند به راديو هم گوش بدهد يا غذايش را بخورد. انگار اصلاً خواب نيست يا بين بيداري و خواب قلت مي‌خورد. به خودش همانطور در خواب نهيب مي‌زند كه اين چه مسخره بازي است، يا بيدار بيدار باش و يا خواب خواب اما داستان خوابش هم همچنان ادامه دارد انگار فرياد مغزش به همراه تفسيرهايي كه مي‌كند و نفس‌هاي آرام همسرش هم جزء داستان هستند. مثل آن سايه مبهم كه در سرتاسر اتاق خواب پخش شده است. انگار هيكل غولي همان نزديكي بر بستر خواب او و همسرش و تمام اتاق سايه انداخته باشد. اما اين سايه نيست، انگار شبحي است كه در تاريكي اتاق با نوري فسفري خودش را به او نشان مي‌دهد. شبح يك غول هم نيست خيلي كوچكتر، خيلي ظريفتر و حتي زيبا است. آقاي بهكام از كنار همسرش كه در خواب نفس‌هاي منظم مي‌كشد بلند مي‌شود تا با دقت بيشتري اين موجود عجيب را بررسي كند. اما جلوتر كه مي‌رود آن سايه يا شبح ناپديد مي‌شود او در اين فكر مي‌ماند كه شايد همة اين‌ها زاييده خيالش بوده است. در اين مواقع بهتر است آدم به آشپزخانه برود و از يخچال چيزي بردارد و بخورد. اما آقاي بهكام در نيمه راه اتاقش و آشپزخانه مي‌ماند چون احساس مي‌كند كه به جاي آنكه اين راه را با قدم‌هايش طي كند مشغول پرواز است. بعد به خودش در آن تاريكي نگاهي مي‌اندازد، حالا خودش هم به چيزي مانند آن شبح تبديل شده است يا شايد سايه‌‌اي بزرگ و بي‌‌شكل. مي‌ترسد و فرياد مي‌كشد. چه خوب كه همسرش همين پهلو دراز كشيده و او را تكان مي‌دهد تا از اين خواب ناراحت كننده بيدار شود.
آقاي بهكام دوستانش را بياد مي‌آورد. دوستان زيادي نداشت دو سه تايي بودند كه هر چند هفته يكبار در منزل يكي‌شان دور هم جمع مي‌شدند. زنها غذا مي‌پختند، بچه‌ها در اتاقشان بازي مي‌كردند و آنها هم روي مبل‌ها لم مي‌دادند و بحث‌ها غير سياسي و غير حساس مي‌كردند. از وضع كار و بازار حرف مي‌زدند، از مشكلات‌شان در محل كار، از ماليات‌هاي سنگين و بندرت هم از روي كار آمدن اين يا آن رييس جمهور. آقاي بهكام در همه بحث‌ها در حدي كه لازم بود داخل مي‌شد و نظر مي‌داد. لحظات به آرامي و بي‌تشويش سپري مي‌شد. اگر هم كسي از دوستان در حالت عصبانيت مثلاً بخاطر قسطي كه عقب افتاده بود، به ياد بقيه مي‌آورد كه در چه شرايط سخت و طاقت‌فرسايي زندگي مي‌كنند، ديگران با مهارت رشته صحبتش را قطع مي‌كردند تا موضوع بحث را عوض كنند و نگذارند كه كار به جاي باريك بكشد. همه‌شان با يك فرض قبلي مي‌دانستند برخي كلمات هست كه بايد از فرهنگ لغات‌ گفتگوهاشان خارج شود.
آن شب نوبت آنها بود و همه در خانة او جمع شده بوددند. همسرش با سبزي‌هايي كه همان روز پاك كرده بود قرمه‌سبزي پخته‌بود. همه چيز مثل هميشه بود اما آقاي بهكام از يكي دو ساعت قبل از آمدن مهمان‌ها تا در درونش آشوب بود. وقتي هم كه مهمان‌ها رسيدند بي‌حوصله و كلافه بود و دلش مي‌خواست مهماني زودتر تمام بشود. بدتر از همه اينكه به اصرار دوستانش مجبور شد چند بيتي از اشعار جديدش را بخواند و اين شعرخواني بي‌موقع حالش را خرابتر كرد.
آقاي بهكام مي‌‌دانست كه شعرهايش چندان هم خوب نبودند و آن احساس شاعرانه كه دوستانش اصرار داشتند به او نسبت بدهند در او وجود ندارد. اين شعرها را در اوقات بيكاري مي‌‌نوشت. دسته‌اي كاغذ برمي‌داشت و روي مبل مخصوصش مي‌‌نشست و با نيم نگاهي پنجرة آپارتمان مقابل چند خطي شعر با وزن و قافيه مي‌نوشد.
مهماني تمام شده بود و مهمان‌ها رفته بودند . آقاي بهكام كه تا دم در بدرقه‌‌اشان كرده بود همانجا در كوچه مانده بود تا سيگاري بكشد. عصبي و خسته بود. آن روز تصميم گرفته بود در تدارك مهماني به همسرش كمك كند به همين خاطر ظهر از اداره مرخصي گرفته بود و يك راست به خانه آمده بود. وقتي كليد انداخته بود و وارد سرسرا شده بود، زن را ديده بود. اصلاً اولين چيزي كه ديده بود آن زن بود. با همسرش روي زمين نشسته بودند و سبزي پاك مي‌‌كردند. او زير لب سلامي داده بود و به اتاق خواب رفته بود و در را به روي خودش بسته بود. آنجا چه بر او گذشته بود؟
قلبش تند مي‌‌زند و او مجبور مي‌‌شود روي لبة تخت بنشيند. چرا همسرش اين زن را به خانه راه داده است. صاحب تصويري كه آقاي بهكام دلش نمي‌‌خواست وجود خارجي‌‌اش را قبول كند. از ترس آنكه باز با آن چهره مواجه شود حتي براي شستن دست و رويش از اتاق خارج نمي‌شود. همسرش با سيني چاي و پرسشي در چهره وارد مي‌‌شود. هيچ‌كدام حرفي نمي‌‌زنند. او چايش را مي‌‌خورد و همانجا مي‌‌ماند. دلش مي‌‌خواهد نه به چيزي فكر كند و نه صدايي بشنود. گذر كشدار و عذاب آور زمان را به خوبي حس مي‌‌كند. انگار اصلاً زمان نمي‌گذرد. انگار اين روز هيچگاه به پايان نحواهد رسيد. همسرش بالاخره مي‌‌آيد و خبر مي‌‌دهد كه زن همسايه رفته است. چنان عميق به چشم‌‌هاي آقاي بهكام خيره مي‌‌شود كه او رو مي‌‌گرداند و زن همسايه ديگر به خانه آنها نمي‌‌آيد.
پشت ميزش در اداره، آقاي بهكام به همه تلاش‌هايي كه ظرف چندسال براي تعويض خانه انجام داده بود فكر مي‌كرد. با همسرش چندين آپارتمان و خانه ويلايي ديدند كه در ظاهر مشكلي نداشتند. حتي يكي از آنها چندين پنجره بزرگ روبه كوه داشت. آقاي بهكام تصوير كوه را هم خيلي دوست داشت. با اينحال آنها خانه‌‌اشان را عوض نكردند.
كارمندها كه وقت اداري را پركرده بودند و چند ساعتي هم اضافه كار مانده بودند؛ حالا مي‌خواستند بروند. آقاي بهكام دلش مي‌‌خواست همانطور كه به چشم‌هاي آنها خيره شده است حرفي بزند. دلش مي‌‌خواست در مورد آينده‌‌اي بهتر كه در ساية تلاش‌شان خواهند داشت اميدواري بدهد اما كلمات در دهانش يخ مي‌‌بستند و به صدا در نمي‌‌آمدند. فقط لبخندي كه از صبح برلب داشت برايش باقي مانده بود. كارمندها رفتند. اداره داشت تعطيل مي‌‌شد. آقاي بهكام نگاهي به داخل كشوي ميزش انداخت. چيزي نداشت كه با خود ببرد.
به خانه كه رسيد باز مثل همة روزهاي گذشته نگاهي به پنجره خانه مقابل انداخت. پرده‌هاي اين خانه در گذشت سالها بارها عوض شده بود. كسان ديگري آمده بودند و بارها و بارها پردها را برروي نگاه گمشتة او بسته بودند و آن تصوير خيالي ديگر پديدار نشده بود. پنجره حالا روزنة دهان گشاده‌‌اي بود كه مثل زخم بر ديوار مقابل نشسته بود و تمام خالي خانه روبرو را به نمايش گذاشته بود. روي صندلي هميشگي نشست و فكر كرد كه ديگر خاطره‌‌اي به يادش نمي‌‌آيد تا با آن سرگرم باشد. شروع بازنشستگي به همين زودي خسته كننده شده بود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30060< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي